ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

مکث عکس

  به بهانه بزرگ شدن و با هم بودن، چه زود می گذرند این ثانیه های با هم بودن! و دیرِ دیرِ دیر، دور از هم بودن!حتی اگر در نزدیکی قلبم نشسته باشی. هر ثانیه از بودن در کنارت را جشن خواهم گرفت و به تصویر خواهم کشید تا بدانی همواره عاشقت بوده ام، دخترم! عمرت بلند، لبخندت مستدام، لحظاتت شاد! دوستت دارم!       ...
7 ارديبهشت 1392

عکس نه و نیم ماهگی

همیشه عاشق طراحی بودم و هستم. هرچند حالا بیشتر عاشق طرحم، طرح تو ...   خوشگلکم!  کپی زدن از تو در هرحالتی لذت بخشه، هرچند برابر اصل نمیشه!!!!!!!   ...
7 ارديبهشت 1392

کودک دلبند من

کودک دلبند من یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را همه هستی و رویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد ...
7 ارديبهشت 1392

دغدغه های مادر ده ماهه

همه کسانی که مرا می شناسند، به خوبی می دانند که من چه اهمیتی به پختن انواع غذا در خانه می دهم و البته تا قبل از مادر شدنم (ببخشید ، کمی قبل تر: قبل از بارداریم)، تنها دغدغه شبهایی که تا دیروقت با همسری بیرون بودیم پخت غذا برای روز بعد بود!!!   تا اینکه...     وقتی خانه بابا، رو به پدرجون گفتم، اوههههههه فردا هم ناهار نداریمممممم، خندید و گفت بعداز مدت ها اولین باره که میبینم دغدغه دیگری جز ثمین داری!!!     راست می گفت، یادم نمی آید آخرین بار دقیقا چه وقت و به کسی گفتم که وای، هنوز برای ناهار فردا چیزی درست نکردم!!؟     این روزها ، کاملا ترجیح میدهم فقط به تو فکر کنم، با تو بازی کنم، با...
7 ارديبهشت 1392

مهارتهای آخرین روزهای نه ماهگی

خانومی مامان این روزها هم با رفتارهای جدیدت حسابی دلبری می کنی. یاد گرفتی وقتی چیزی را میخواهی یا می خواهی بغل بشوی، اخم می کنی؛ آن هم چه اخمی!!!!!  مگر به این راحتی ها میشود گره از ابروهایت باز کرد.   اوف، همچنان بدغذای بد غذایی!!!!! من بیچاره هم از یک طرف غذا درست می کنم، از آن طرف میریزم دور!! قبلا سیب خیلی دوست داشتی ولی اخیرا کشف کردم عاشق پرتقالی! (فقط همین دیروز بهت دادم، با یک ولعی خوردی که نگو، میوه ممنوعه است دیگر- باید بعد از یکسالگی بهت مرکبات بدهیم) چایی هم که حسابی دوست داری و با دیدن فنجان و سینی، شروع به فوت کردن می کنی و آمادگیت را برای خوردن چایی اعلام!! آب هم که جرات نمی کنم بهت بدهم! فقط می خواهی دست...
7 ارديبهشت 1392

دخترکم یادت نره!

دختركم بزرگ شدی لالایی هام یادت نره چقدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی این دو تا دستای منه تو اون روزای بی کسی وقتی کمر مامانی خم شده پیش روی تو اگه چروکه صورتم میبره آبروی تو لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره از اون روزا که مشت من با دست تو وا نمی شد تو خواب و بیداری تو هیچ کسی ماما نمی شد اون که تو اوج خستگیش خنده ی رو لباش بودی تا تو بهونه میکردی سوار شونه هاش بودی لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره لالا لالا گلکم لالایی کن دلبرکم خواب پریشون نبینی ای غنچه با نمکم لالا لالا گلکم لالایی کن دختركم چشماتو گریون نبینم گریه نکن دردو...
3 ارديبهشت 1392

یک اولین خواب آلود!!!

فندوق جونم امروز صبح از بس که خسته بودی ، هر چه من و بابایی شلوغ کردیم ؛اولش بیدار می شدی و غلت می زدی و دوباره خوابت می برد. بعد کم کم بیدار می شدی و نق می زدی! و خوابت می برد.....(بمیرم الهی که مجبوریم صبح به صبح تو را از خواب بیدار کنیم تا برویم سرکار- این لحظه ها تلخ و دردناکه مامان)   من هم تصمیم گرفتم برای اولین بار تو رادر حالیکه خواب هستی به خانه مامان جون ببرم که معمولا این نقشه در دفعات قبل با کوچکترین حرکتی که به تو میدادیم نقش بر آب می شد، ولی این بار با اینکه به توکلاه و جوراب پوشاندم و وسط پتو چپوندمت و چشمهایت باز کردی و گریه کوچولو هم کردی، باز سر شانه ام خوابت برد.......   اتفاقی که باید در تاریخ ثبت کرد!...
3 ارديبهشت 1392

اولین نشانه های استقلال!!!

سر  نوشت: اصولا مامان های مهربان، به جای به کار بردن کلمات لجبازی و قهر بچه های مهربانتر!شان از واژه استقلال استفاده می کنند. هم پربار تر است و هم با کلاس تر!!!!!!!!   اما روایت خانوم کوچولوی ما:   دیروز که شما را برده بودیم مطب دکتر علیرضا مریخی- فوق تخصص کودک- تصمیم داشتیم سری هم به سی و سه پلی، باغ گلهایی، پارکی،... (آخیییییی) بزنیم ولی اینقدر باد می آمد که نگو.   ما هم تصمیم گرفتیم به هایپراستار برویم.حداقل چون سر پوشیده است.آنجا که شما را توی کالسکه گذاشتیم خودت را رساندی دم کالسکه و میله هایش را گرفتی، من گفتم " اینجا خطرناکه" و گذاشتمت عقب تر! دوباره پریدی جلو و میله ها را چسبیدی. گفتم "اِ ... مامان، بر...
2 ارديبهشت 1392